۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۲
کد خبر: 796406

و عمق عشق...

رقیه توسلی

زیر قابلمه را خاموش می کنم و دارم فرنی ها را می کشم توی کاسه ها که چشمم به پسر نوجوان فلسطینی می افتد در محاصره بیست سی سرباز صهیونیست. می بینم چشم هایش را با پارچه سفید بسته اند و دست هایش را. روی صورتش خون خشک شده دارد. تلویزیون روشن است و کرانه باختری و نوار غزه را دارد نشان می دهد. نظامیان اسرائیلی خیلی ابزار و یراق بسته اند به خودشان. چکمه و اسلحه و کلاهخود و باتوم و نارنجک. نگاه می کنم به سیاهی غلیظ و یکدست ارتش شان. به سرخوشی که از شکار دچارش شده اند. از صید یک شیربچه فلسطینی. حق دارند بالاخره هر چی نباشد دست پُر برگشته اند و پیداست به چنگ آوردن یک مبارز برایشان حکم ده ها تن را دارد انگار. در ادامه تصویر خیابانی می بینم که درخت دارد. درختان سبز و قدبلند که پوشیده شده از کلوخ و سنگ و آتیش و همهمه.

نفس بلند می کشم و ملاقه را می چرخانم توی قابلمه و به مادر این رزمنده فکر می کنم و به همه مادرانی که هفتاد سال است برای مقاومت، فرزندانشان را تربیت می کنند. به چهارگوش سرزمینی که از عشق و غیرت و خون خالی نیست.

تلویزیون پرچم فلسطین را نشان می دهد و نتانیاهو را، خاک سرخ نشان می دهد، وحشی گری و غصب و اشغالگری نشان می دهد، مردان و زنان چفیه بسته ای که دارند هرروز نام کشورشان را صدا می زنند و قد علم می کنند جلوی گلوله ها، اما من مانده ام هنوز در همان تصویر. تصویر نوجوان فلسطینی و درختان سبز گوشه خیابان. تصویر پررنگ زندگی که ریشه دارد... با خودم می گویم مگر درخت تا ابدالآباد درخت نمی ماند!؟ هان؟ مگر نسل اندر نسل سبز و سرافراز و رو به آسمان سیر نمی کند؟ جواب هم می دهم چرا دیگر. همینطور است. درخت تا همیشه ی خدا درخت است. مثل یک فلسطینی که تا آخر اهل فلسطین است. حالا غاصب جماعت گیرم هی بجنگد، دستگیر کند، تیر بیاندازد، شهید کند، خواب و غذا و آرامش را بگیرد، دشمن باشد، در اصل ماجرا که توفیری ایجاد نمی شود. فلسطین زاده ها باز بدنیا می آیند و قصه پدران و اجدادشان را می شنوند و می شوند یکی مثل همین نوجوان شیردل. به جای پوتین رزم، کتانی سفیدشان را پا می کنند و می آیند وسط معرکه وطن. با همان سنگ های تکه پاره. با همان ته مانده طفولیت. با همان عرق مادرزاد فلسطینی شان.

تا به خودم بیایم می بینم فرنی ها را ریخته ام توی کاسه ها و دارچین و مغز پسته هم کشیده ام رویشان. می بینم دم غروبی کلی هم دعا کرده ام برای آزادی. برای همسایگانی که در هُرم سرکش جنگ اند. برای مردمان مظلوم سرزمین معراج. می بینم روی کاسه های نذری، سلام داده ام به امام زمان(عج). به رهبری که وقتی بیاید و دستش را بکشد روی سرمان، سیاهی و تلخی روزگار می رود، افطارها طعم عسل و گلاب اصل می گیرند و دیگر هیچ فلسطینی برای داشتن فلسطینش خون بها نمی دهد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.