این خالکوبی را دو سال پیش، همینموقعها زدهام روی دستم. قبلش، ده سالی عرق میخوردم. درست از دوازده سال پیش که اولین بار توی «دُبی» دو نفری رفته بودیم بالا، تا همین دو سال پیش. حالا نه که همیشه، ولی یک سالش را خیلی جدی گیر بودم. جوری که شاید هر شب میخوردم.
همیشه ولی ده، بیست روز به محرم مانده، همهچی را میگذاشتم کنار. مرامم بود. دو ماه میافتادم دنبال عَلَم و عَلَمکشی. اما دو سال پیش نمیدانم چطوری حساب و کتابِ تقویم از دستم دررفته بود و بیخبر، اولهای محرم رفتیم نشستیم یکجا، به خوردن. خیلی هم خوردیم. بعد هم انگار کلهمان داغ شده بود و راه افتاده بودیم توی کوچهها. رفته بودیم دم یک حسینیه و قصه پیش آورده بودیم. من بعداً فهمیدم چهکار کردهایم. یادم هست از فشاری که بعدش بهم آمد، سرم را کوبیدم توی دیوار. وقتی فهمیدم توی محرم بوده، اینقدر بهم سنگین آمد که بهکل گذاشتمش کنار. البته قبلش هم خسته شده بودم ازش.
الان خلاصه دو سالی هست که لبم به هیچی نخورده. این «یاعلی جان» را هم همانموقع، بعدِ توبه، خالکوبی کردم روی دستم.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «مرتضی»، مرد ۳۲سالهای است که این روزها پناهنده حرم مطهر شده است.
تبادل نظر