صبح وقتی صدایش زدم مثل فنر پرید و بالش را برداشت! خودم را برای ژست حق‌به‌جانب و طلبکارش آماده کرده بودم.

ماجرای دندان زیر بالش

اولین حرف پسرم وقتی که از مدرسه برگشت این بود که یکی از همکلاسی‌هایش، دندان شیری‌اش را گذاشته زیر بالش و خوابیده و صبح یک هدیه به جای دندان ظاهر شده! چیزی نگفتم و به لبخندی که سعی کردم معنی‌دارباشد بسنده کردم. پسرم اما گفت: «منم امشب می‌خوام دندونمو بذارم زیر بالش!»

گذشت وقتی که ...
این بار بدون لبخند گفتم: «دندون از کجا... دندون لق نداری که؟» به‌دو رفت و شیشه کوچکی که تنها دندان افتاده‌اش را توی آن نگه می‌داشت آورد! اول خواستم بگویم توی خانه ما از این خبرها نیست و فکر نمی‌کنم کسی دندان را برای تو تبدیل به جایزه کند. گذشت آن دورانی که هربار دستشویی رفتن مستقل یا تنها خوابیدنت مساوی بود با هدیه‌ای که یک فرشته بی‌نام و نشان می‌آورد.
خواستم بگویم ما از این جایزه‌ها زیاد داده‌ایم و دیگر تبدیل دندان به جایزه برای یک پسر هفت‌ساله یک جورهایی توهین به خودمان و تو محسوب می‌شود... اما نگفتم! به ‌جایش گفتم: «باشه اگر دوست داری امتحانش کن». شب با هزار امید و آرزو دندان را آورد، ملحفه دور و برش را صاف و صوف کرد و بالاخره بالش را گذاشت روی دندان و خوابید. من آن شب مادری بودم که در آن چند ساعت بیداری داشتم فکر می‌کردم که چه باید بکنم؟ حتی صبح که رفتم بیدارش کنم باز فکری شدم که مثلاً یک ویفر شکلاتی یا یک اسکناس تانخورده که چیزی نیست، بگذار زیر بالش و بعد بیدارش کن. اما مادر فولادزره درونم می‌گفت: «نه! پسرت بزرگ شده و از حالا باید بداند چیزی همین‌طور الکی به چیز دیگری تبدیل نمی‌شود». 

این همه دندان دارم
صبح وقتی صدایش زدم مثل فنر پرید و بالش را برداشت! خودم را برای ژست حق‌به‌جانب و طلبکارش آماده کرده بودم. اما جاخوردم... پسرم چندبار دست کشید روی ملحفه، بالش را این‌ور و آن‌ور کرد و من متعجب از غیب ‌شدن دندان، غصه‌ام گرفت که حالا با نق‌نق «پس دندونم کو» چه باید بکنم که دیدم بلند شد و خیلی معمولی گفت: معلوم نیست کجا رفته... بعد هم بی‌خیال راه افتاد سمت دستشویی! نمی‌توانستم این حد از کنار آمدنش با قضیه را باور کنم! وقتی داشت لیوان شیر را سر می‌کشید پرسیدم: «ناراحت نیستی دندونه نبود...؟» گفت: «نه! هنوز این همه دندون دارم که قراره بیفتن!» بعد از در رفت بیرون و من سر جایم وا رفتم، با گردنی شل و شانه‌هایی افتاده یاد فکر و خیال‌های بی‌خود خودم افتادم برای پیش‌پا افتاده‌ترین مسائل! به خودم گفتم: «پس مشکل تویی! تو سخت می‌گیری که سخت میشه! وگرنه ببین بچه‌ چه راحت و امیدوار کنار اومد».
یکباره فیلم زندگی‌ام، به‌خصوص چند سال بعد از مادری روی دور تند از جلو چشم‌هایم رد شد. داشتم یکی یکی استادی‌هایم را در فولادی کردن شرایط موم‌وار می‌دیدم و اینکه باورکرده بودم خداوندگار بازکردن گره‌های شل ‌و ول با دندان هستم! با همین فکرها برگشتم به اتاق، دوباره بالش و ملحفه‌ را وارسی کردم، کنار و گوشه و زیر تخت را گشتم، داشتم ناامیدانه از اتاق بیرون می‌آمدم که چیزی روی میز برق زد! 
فردا پسرک یادش آمد نیمه‌شب که بیدار شده آب بخورد، در همان خواب‌آلودگی، دندان را از زیر بالش برداشته و گذاشته روی میز که اگر کسی خواست آن را با جایزه عوض کند خیلی دنبالش نگردد! به مسئله می‌شد از این ساده‌تر نگاه کرد؟

خبرنگار: سکینه تاجی
منبع: قدس آنلاین

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.