تحولات منطقه

میهمان این هفته من مردی است از اهواز. برای دیدن او در سفرم به شهری که حالا آن را چند سالی است با آلودگی هوایش می‌شناسیم، به خیابان‌حافظ بین طالقانی و کاوه رفتم.

بیش از نیم قرن عشق به صحافی
زمان مطالعه: ۱۱ دقیقه

میهمان این هفته من مردی است از اهواز. برای دیدن او در سفرم به شهری که حالا آن را چند سالی است با آلودگی هوایش می‌شناسیم، به خیابان‌حافظ بین طالقانی و کاوه رفتم. گفت‌وگویم با علیرضا وفا قدیمی‌ترین صحاف اهواز در مغازه نه‌چندان بزرگ صحافی‌اش که از قدیمی‌ترین مغازه‌های صحافی‌ است انجام شد آن هم در حالی که او باید هرازگاهی حال و احوال کسبه یا جواب مشتری‌اش را می‌داد. علیرضا وفا از نسل مردانی است که شاید این روزها کمتر شده‌اند یا لااقل من کمتر با آن‌ها برخورد دارم. او از نسلی است که از کودکی و خیلی زود یعنی از ۵ و ۶ سالگی در کنار پدرش و در چاپخانه کار کرده است. وفا با اینکه این روزها نیاز مالی ندارد، اما به گفته‌ خودش همچنان با عشق مغازه‌اش را باز می‌کند و به عشقش صحافی می‌پردازد. او البته نویسندگی هم کرده است و بیش از ۱۲۰ داستان نوشته که بعضی از آن‌ها در قالب کتاب جزو کتاب‌های پرفروش بوده‌اند. کتاب اول او «چلچله‌ها پرواز می‌کنند» سال۱۳۴۵ به چاپ رسیده است. او البته یک عشق سینمای تمام‌عیار است و کتابی هم درباره هنر سینما در اهواز دارد و حتی زمانی یکی از اتاق‌های خانه‌اش را برای علاقه‌مندان تبدیل به سینما کرده بود.

برای این گفت‌وگو و چند گفت‌وگوی دیگرم در استان خوزستان از مجتبی گهستونی ممنونم.

عشق کاغذ باطله و چاپخانه

من سال۱۳۲۷ در اهواز به دنیا آمدم. چون علاقه زیادی به کاغذ باطله و چاپخانه داشتم از همان پنج سالگی با پدرم به چاپخانه خوزستان که حالا مخروبه شده است می‌رفتم و با کار چاپخانه و صحافی آشنا شدم. این را هم بگویم که آن زمان و در آن سن و سال کار کردن چیز عادی بود یعنی نان درآوردن در آن سن کم چیز عجیبی برای بچه‌ها نبود. من هم یکی از همان بچه‌هایی بودم که کار کردم البته این را هم بگویم حتی در حین درس خواندن هم نصف روز را به چاپخانه می‌رفتم و کار می‌کردم.

زمانی که درس انشا به درس‌های ما اضافه شد من چون دست به قلمم خوب بود چند انشا می‌نوشتم و آن‌ها را به بچه‌هایی که نوشتن برایشان سخت بود یا به هر دلیلی دوست نداشتند انشا بنویسند می‌فروختم. دست به قلم من خوب بود، اما فکر نمی‌کردم چیزهایی که می‌نویسم قابلیت چاپ شدن دارد؛ چون غیر از انشا سعی می‌کردم داستان هم بنویسم تا وقتی که قصه‌ای نوشتم و آن را به معلمم آقای زرگر دادم. ایشان گفت این‌ها را چاپ کن! من از معلمم راهنمایی خواستم و ایشان هم گفت باید قصه‌هایم را برای مجلات و روزنامه‌های تهران بفرستم. خلاصه سال ۱۳۴۵ یکی از داستان‌هایم را برای مجله تهران‌مصور فرستادم و چند روز بعد یکی از شاعران به نام سلیمان هرمزی به چاپخانه آمد و خبر چاپ شدن قصه‌ام را به من داد. من البته قصه‌هایم را برای مجله فردوسی هم فرستاده بودم و آنجا هم اثر من با عکسم چاپ شد که احمد عطا سردبیر آن بود. خلاصه هم عکسم چاپ شده بود هم مطلبم و برای داستان من هم چیزی نوشته بودند. قصه‌ام که چاپ شد هم انرژی گرفتم و هم یک جورهایی دچار غرور شدم که در تیراژ ۵۰ هزار از من چیزی چاپ شده است برای همین سراغ نوشتن قصه‌های بعدی رفتم. بعد از آن، مجموعه داستانی در ۱۱ قصه نوشتم که چند بار هم آن را بازنویسی کردم؛ می‌نوشتم و پاره می‌کردم، می‌نوشتم و پاره می‌کردم تا سرانجام به چیزی که می‌خواستم رسیدم.

البته با همان سن و سال کم همچنان صحافی هم می‌کردم مثلاً به اداره‌ها می‌رفتم تا از آن‌ها کار برای انجام بگیرم؛ از اداره ثبت گرفته تا بانک‌هایی مثل بانک ایران انگلیس، بانک سپه و... . به خاطر دارم بانک ایران انگلیس به من گفتن سیکلت را بگیر تا استخدامت کنیم و همین اتفاق هم افتاد. یعنی بعد از سیکل آنجا استخدام شدم با ماهی ۳۰۰ تومان.

من یک ماه در استخدام بانک بودم و در آن مدت به دستور رئیس بانک دفترهای بانک را صحافی کردم آن هم در سه شب و برای کاری که انجام داده بودم ۳۰۰ تومان دستمزد گرفتم یعنی من پول یک ماه کارمندی را در سه شب درآوردم برای همین ترجیح دادم دیگر استخدام هیچ جا نباشم چون وقتی می‌توانستم پول یک ماه کارمندی را در سه شب دربیاورم عاقلانه نبود که استخدام بشوم. یک نوبت هم شرکت نفت دنبالم آمد تا من را استخدام کند اما آنجا را هم قبول نکردم.

بیش از نیم قرن عشق به صحافی

وسوسه کار در بندرعباس

حدود ۱۵ سال داشتم که برای کار به بندرعباس رفتم و در چاپخانه ابن‌سینای بندرعباس مشغول به کار شدم. ماجرا از این قرار بود که صاحب چاپخانه‌ ابن سینا به یکی از کتابفروش‌های اهواز مراجعه کرده و گفته بود به دو کارگر نیاز دارد.

کتابفروش هم به خاطر شناختی که از بنده داشت یکی از آدم‌هایی را که معرفی کرد من بودم. وقتی صاحب چاپخانه با من صحبت کرد قرار شد چهار برابر چیزی که در چاپخانه اهواز می‌گرفتم پول و غیر از آن مسکن هم بدهد. آن زمان پدرم فوت کرده بود و من باید خرج خانواده را می‌دادم برای همین قبول کردم و به بندرعباس رفتم. با پولی که در بندرعباس درآوردم بعد از بازگشت به اهواز برای خودم مغازه‌ای دایر کردم.

یادم هست آن زمان فیلم سلطان قلب‌ها پخش شده بود در قسمتی از فیلم این دیالوگ بود که مأموریت می‌برمت، این هزار تومان، این هم خرج عروسی و این هم کادو. صاحب چاپخانه ابن سینا هم به من گفت این ۲۰۰ تومان پیش‌پرداخت، خرج سفرت را هم می‌دهم، جا برای خوابت هم می‌دهیم. یعنی از یک طرف فیلم را دیده بودم و آن دیالوگ در ذهنم بود و از طرف دیگر وسوسه شده بودم که بروم و همین کار را کردم. بعد از مراجعه از بندرعباس من صاحب مغازه خودم شده بودم، اما همچنان قصه هم می‌نوشتم. مثلاً همان جا که به بندرعباس رفتم از شروع سفرم قصه‌ای نوشتم که شخصیت اصلی آن دختر بود و اسم کتابم شد دختر بندر. من تمام خاطراتم را به نام یک دختر نوشتم و خیلی هم پرفروش شد. هرچند پیش از آن هم در تهران یک کتاب دیگر به چاپ رسانده بودم که چند بار هم تجدید چاپ شد. یعنی من پیش از اینکه به ۲۰ سالگی برسم چند کتاب چاپ کردم و البته همزمان در چاپخانه هم کار می‌کردم و کار صحافی هم انجام می‌دادم.

تحت تأثیر کتاب، فامیلم عوض شد

فامیل من اول مظلومی بود، اما بعد فامیلم را به وفا تغییر دادم این هم به خاطر خواندن کتابی از جواد فاضل شد که آثار دینی و داستان‌های زیادی نوشته یا ترجمه کرده و بعضی از آن‌ها بارها تجدید چاپ شدند. مثلاً سخنان علی(ع)، ترجمه نهج‌البلاغه اثر سید رضی که بارها تجدید چاپ شد و جزو کتاب‌های مطرح ایشان است.

یک زمانی کتابی خواندم از جواد فاضل که شخصیت آن وفا بود. از آن شخصیت خوشم آمد و تصمیم گرفتم فامیل خودم را وفا بگذارم. خلاصه من ازعلیرضا مظلومی شدم علیرضا وفا.

مغازه که الان در آن کار می‌کنم سال۱۳۴۰ در آن کار می‌کردم و از سال ۴۷ مال خودم شد. حتی از همان نوجوانی که کار صحافی انجام می‌دادم مهری درست کرده بودم به نام وفا. وقتی به سن قانونی رسیدم و باید به طور قانونی فامیلم را تغییر می‌دادم یک روز از اداره ثبت احوال به من دفترهایی دادند برای صحافی و تأکید کردند که آن‌ها را همین فردا لازم داریم. آنجا یادم آمد که الان می‌توانم فامیلم را به طور رسمی تغییر بدهم برای همین به آن‌ها گفتم اگر فامیل من را تغییر می‌دهید من هم این کار را تا فردا برای شما انجام می‌دهم. خلاصه من سریع به درخواست آن‌ها درخواستی نوشتم و ۲۰ فامیل هم باید می‌نوشتم که من بیشتر آن‌ها را فامیل‌هایی نوشتم که مربوط به بازیگران مطرح سینما بود. این کار را کردم تا مجبور شوند فامیلی را که خودم می‌خواهم قبول کنند.

چند فامیل هم از مشتقات وفا نوشتم مثل وفایی، وفازاده و وفا وقتی که پرسید کدام را می‌خواهی، من گفتم ۱۰۰درصد وفا را. خلاصه من آنجا پول صحافی دفترها را نگرفتم و آن‌ها هم بعد از ۲۰ روز به من اطلاع دادند که با فامیل وفا موافقت شده، چون در خوزستان فامیل وفا نداریم. بعد از آن وقتی کتاب می‌نوشتم آن‌ها را به نام علیرضا وفا می‌نوشتم.

من عشق صحافی‌ام

چند سال پیش یک روز در مغازه مشغول کار بودم که دختر خانمی دو تا از کتاب‌های خودم را برای صحافی آورد. البته من خودم را معرفی نکردم و ایشان هم من را نمی‌شناخت. به آن دختر خانم گفتم: «این‌ها چیه که می‌خونی؟» ایشان هم گفت: «آقا شما چه می‌دانی که این‌ها چیه و چقدر قشنگه؟ تازه نویسنده این کتاب‌ها اهوازیه و البته شاید الان مرده باشه». پرسیدم: «یعنی داستان خوبی نوشته؟» و ایشان جواب داد: «فوق‌العاده کتاب‌های خوبی است». من آنجا خودم را معرفی نکردم چون فکر کردم کار من صحافی است و کافی است این خانم من را به دوستانش و آدم‌های دیگر معرفی کند و آن وقت از کار اصلی‌ام می‌مانم.

زمانی دختر همسایه‌ای داشتیم که ایشان یکی از مجلات مخصوص بانوان را می‌خواند. برای همین من یکی از قصه‌هایم را دادم تا به نام خودش در آن مجله به چاپ برساند. خلاصه دختر همسایه ما در مسابقه داستانی که مجله برگزار کرد با داستانی که من داده بودم برنده شده بود و جایزه‌اش یک هفته کنار دریا و سه کتاب بود. من سه کتاب را گرفتم اما گفتم سفرش مال شما، نمی‌توانستم به آن سفر بروم ولی کتاب‌هایش را گرفتم که بخوانم. من ۱۱ کتاب چاپ کردم و معروف هم شدم. به جایی رسیده بودم که برای کمتر شناخته شدن سرم را پایین می‌انداختم و در شهر تردد می‌کردم چون می‌دانید که هنرپیشه‌ها اول برای اینکه معروف بشوند کلی هزینه می‌کنند، اما وقتی خیلی معروف می‌شوند دنبال آرامش و آسایش هستند و اینکه شناخته نشوند تا آرامش داشته باشند و این اتفاق برای من هم افتاده بود. از یک جایی بعد از نوشتن چند کتابم، تصمیم گرفتم فقط کار صحافی را ادامه بدهم.

در اهواز آن زمان چند صحافی دیگر هم بودند البته به این شکل که آن‌ها کتاب‌فروشی بودند و در کنار کتاب‌فروشی صحافی هم انجام می‌دادند. اما وقتی من کارم را شروع کردم دوست داشتم فقط به صحافی شناخته بشوم برای همین فقط صحافی کار کردم و نه کتاب‌فروشی. حتی الان هم مثلاً لوح تقدیر درست می‌کنیم، به کار صحافی ربط دارد؛ چون این‌ها را دستی تکمیل می‌کنیم. یعنی باید آن را صحافی کرد تا آماده شود. الان این‌طور است که در اهواز خودمان وقتی شما بگویید یک قرآن یا یک مفاتیح برای صحافی دارم حتماً می‌گویند به صحافی وفا ببر. چون سابقه ۶۰ ساله‌ دارم از همان کودکی تا امروز. علاقه من به صحافی همچنان مثل سابق است.

عشق به کار

روزهای جمعه تا ساعت ۲ شب کار می‌کنم و چون خانمم به خاطر مشکلی که در پایش دارد نمی‌تواند کاری انجام دهد، من کارهای خانه را انجام می‌دهم. صبح بیدار می‌شوم، حیاط را تمیز می‌کنم بعد از آن اتاق‌ها را و بعد هم مشغول آماده کردن ناهار یا شام می‌شوم. گاهی هم مثل همه خانواده‌ها میهمان داریم که باید آن کارها را هم انجام بدهم. یعنی این را می‌خواهم بگویم که من در خانه‌ هم که باشم نمی‌توانم بیکار باشم، اما در همان حال عشق این را دارم که فردا صبح می‌خواهم سر کار بروم. اصلاً طبیعت من این‌طور است که نمی‌توانم بیکار باشم وگرنه از لحاظ مالی هم به این کار نیازی ندارم.

من از نسلی هستم که همه عمرمان را کار کردیم. یادم هست پدرم فقط یک بار به من یک ریال داد تا با آن بامیه بخرم. البته آن زمان‌ها و به‌خصوص بعد از اینکه پدرم از دنیا رفت من باید بیشتر کار می‌کردم تا خرج خانواده را بدهم. از همان زمان دستم در جیب خودم بود نه در جیب پدرم. یعنی از راه کار کردن و با بخشی از پولی که کار می‌کردم می‌توانستم به سینما هم بروم که عشقم بود. پدرم چند باری من را برده بود. بلیت سینما ۵ ریال بود گاهی ۴ ریال یک نوشابه می‌خریدم و گاهی هم همان را نمی‌خریدم ویک قران تخمه می‌خریدم. گاهی هم یک قران شکلات می‌خریدم. اولین باری هم که انشا نوشتم و تقریباً به صورت قصه نوشته شد بعد از دیدن یکی از فیلم‌ها در سینما بود و از آن ایده گرفتم. از همین کار صحافی دو دختر من دکتر شدند، یکی پزشک و دیگری استاد دانشگاه.

در این سال‌ها در چند فیلم کوتاه هم بازی کردم یا درباره من چیزی ساخته شده است. زمانی بود که من در همین مغازه ۶ کارگر داشتم، اما حالا از آن‌ها فقط یکی مانده که کر و لال است و از کودکی پیش خودم کار کرده و بازنشسته شده است. حالا هم گاهی می‌آید که بیکار نباشد، اما من همچنان با عشق سر کارم می‌آیم.

من آن‌قدر عاشق سینما بودم که یک زمانی ۲هزار و ۵۰۰ سی‌دی و فیلم را مجبور شدم رد کنم. از بس به سینما علاقه دارم در خانه خودم اتاقی را تبدیل به سینما و آن را با یک پرده تجهیز کردم. حتی ساعت نمایش معین کردم یعنی شما در خانه من می‌توانستید تجربه یک سینمای کوچک را داشته باشید، اما متأسفانه چند ماه پیش خانه آتش گرفت. خانمم با هر زحمتی بود توانست خودش را نجات دهد بعد هم همسایه‌ها زنگ زده بودند و آتش‌نشانی رسیده بود، اما خانه خاکستر شد و سینمای من هم سوخت.

من در شمال بین لاهیجان و رشت ویلایی دارم که گاهی به آنجا می‌روم. به پسرم گفتم اگر من شمال فوت کردم همین جا من را دفن کنید؛ چون از آن فضا و طبیعت خیلی خوشم آمد.از دوره جوانی چند رفیق بودیم که هر کدام از ما وارد شغلی شد. یکی از مسابقه‌هایی که با همدیگر می‌دادیم خوردن غذا بود یعنی هرکس غذای بیشتری می‌خورد پول غذا نمی‌داد. معمولاً من بیشترین غذا را می‌خوردم و برنده می‌شدم. می‌شود گفت ما چند نفر غذاباز بودیم و با هم مسابقه می‌دادیم تا اینکه دوستم که پزشک است گفت بیا آزمایش بده و آنجا متوجه شدم که قند من بسیار بالاست. دوستم گفت باید دست از این مسابقه و برنده شدن در آن برداری. با آن حرف از ۳۴ سال پیش تا امروز گوشت را کنار گذاشته‌ام. غذایم عدس، لوبیا چیتی، خورشت بادمجان بدون گوشت و این‌جور چیزهاست.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha