حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی در یکی از سخنرانی های خود به موضوع «نگاهِ امانتداری؛ کلید صبر و آرامش در تربیت فرزند» پرداخته کرده است که تقدیم شما فرهیختگان می شود.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ اصل سؤال و شبهه این است که این ظلمهایی که در عالم و در برابر نگاه خدا رخ میدهد، مانند آنچه در غزه بر زنان و کودکان و مردم بیدفاع گذشت و آن رنجها و شهادتهای دردناک، چرا از سوی خدا پیشگیری نمیشود؟ چرا خدا در برابر ظالمان نمیایستد و چرا مظلومان را نجات نمیدهد؟
چهار نکته در این مورد بیان میشود:
نکته اول اینکه دنیا «دار ابتلاء و امتحان» است.
نکته دوم اینکه امتحانها و ابتلاءهایی که خدا برای انسان مقدر میکند، هم جنبه فردی دارند و هم جنبه اجتماعی.
نکته سوم اینکه برخی سختیها به سبب «رد شدن ما در امتحان بندگی» پدید میآیند؛ سختیهایی که برای پاکسازی و بازگرداندن ما به سوی خداست و در حقیقت «ابتلای پس از ابتلاء» به شمار میآید.
نکته چهارم اینکه درباره «حتمی بودن سنتهای الهی» سخن گفتیم و توضیح دادیم که سنتهای الهی نه تغییرپذیرند و نه تبدیلپذیر؛ و تنها در زمانی محقق میشوند که شرایط اجرای آنها فراهم شود، نه زمانی که ما از روی میل خودمان انتظار داریم.
اما نکته پنجم، بحث «صبر» است. در آیات ۱۵۵، ۱۵۶ و ۱۵۷ سوره بقره، این آیات، توصیف «صابرین» است و ما در آن بخش در حال بررسی مفهوم صبر بودیم که بحث به اینجا کشیده شد.
آیات چنین بود: «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ»؛
یعنی: «ما قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کم شدن مالها و جانها و محصولاتتان امتحان خواهیم کرد و تو ای پیامبر، صابران را بشارت بده.»
سپس میفرماید: «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»؛
صابران کسانیاند که وقتی مصیبتی به آنان میرسد و با سختی و مشکل روبهرو میشوند، میگویند: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.»
اجازه دهید کمی به عقب برگردیم و خلاصه بحث «إِنَّا لِلَّهِ» را مرور کنیم. ارتباط «إِنَّا لِلَّهِ» با بحث صبر چه بود؟ گفتیم بسیاری از بیقراریها، دستوپا زدنها، گلایهها و اعتراضها نسبت به تقدیر الهی ـ آنگاه که خلاف میل ما رخ میدهد ـ ریشه در یک امر مهم دارد: «احساس مالکیت».
ما گمان میکنیم مالک عمرمان هستیم؛ مالک جانمان هستیم؛ مالک اموالمان، مالک فرزندانمان، مالک سلامتی آنان و حتی مالک خودِ آنان.
در حقیقت، در «توهم مالکیت» غرق شدهایم. وقتی یقین کردیم یا خیال کردیم که مالک هستیم، اگر کسی در آنچه ما «ملک خود» میدانیم تصرفی کند، آن هم برخلاف میل ما، فوراً بههم میریزیم.
گاهی به یک پارک یا زیارتگاه شلوغ میرویم؛ جایی را برای نشستن انتخاب میکنیم، پتو یا زیراندازی پهن میکنیم.
اگر دو نفر بیایند و در همان محدوده بنشینند، ناراحت میشویم، گاهی حتی دعوا میکنیم. چرا؟
چون آن فضا را ـ هرچند موقت ـ «مال خود» دانسته بودیم. حال آنکه نه پارک ملک ماست و نه زیارتگاه.
اما ذهن ما همان چند ساعت نیز برای خود مالکیتی فرضی ایجاد میکند و همین احساس مالکیت، زمینه بروز خشم میشود.
به همین دلیل است که میگوییم «غصب کردند»، چون برای خود حقی قائل شدهایم.
حالا اگر مالکیت دائمی باشد، مثال روشنتر است: کسی بدون اجازه وارد خانه من شود یا بدون اجازه شروع کند به میخکوبی به دیوار. به او میگویم: «چرا چنین میکنی؟ این دیوار خانه من است!» احساس مالکیت، احساسات و واکنشهای خاصی ایجاد میکند.
حال تصور کنید این «احساس مالکیت» را در برابر خدا داشته باشیم. بگوییم: «این فرزندِ من است؛ مال من است؛ متعلق به من است؛ اول برای من است نه برای خدا.»
شاید با زبان نگوییم، اما در دل چنین باوری فعال است. اگر باور نداشتیم، چرا هنگام وقوع حادثه، در ذهن و دل نسبت به خدا اعتراض میکردیم؟
ممکن است کسی بگوید: «من اعتراض نمیکنم و راضیام.» بسیار خب؛ بحث ما با کسانی است که این احساس مالکیت، آنان را آزار میدهد؛ کسانی که در مواجهه با سختیها، در دلشان اعتراض و رنجش پدید میآید.
اگر باور کنیم که ما مالک نیستیم و خدا «مالک حقیقی» است، بسیاری از شبهات اعتقادی و بسیاری از مشکلات اخلاقی و توحیدی ما حل میشود.
ایمان به مالکیت خدا، نقطه ثِقل ایمان است؛ همان نقطه حیاتی که تعیین میکند انسان ایمانش را از دست بدهد یا بهواسطه آن جهشی در ایمان پیدا کند.
وقتی باور کنیم خدا مالک است و ما هیچ مالکیتی نسبت به هیچ چیز نداریم و همه چیز تنها متعلق به خداست، نوعی سبکی و آرامش در وجود ما پدید میآید؛ بهویژه در سختیها.
اما اگر دچار توهم مالکیت باشیم، به اندازه همان توهم، در برابر ابتلاءها کم میآوریم، زیرا احساس میکنیم کسی بدون اجازه ما در «محدوده مالکیت ما» تصرف کرده است.
گاهی اگر بخواهیم صریح صحبت کنیم، در عمق دل میگوییم: «خدایا، کاش اجازهای هم از ما میگرفتی، رضایتی هم از ما میخواستی، بعد این حادثه را در زندگی ما رقم میزدی.» این همان توهمی است که انسان را بیچاره میکند.
در حالیکه ما «مملوک محض» هستیم و مالک هیچ چیز نیستیم، اما این حقیقت را فراموش کردهایم.
قرآن را میخوانیم که: «هرچه در آسمانها و زمین است یک مالک بیشتر ندارد: خدا.» اما به آن ایمان عملی پیدا نکردهایم؛ اینها نباید شعار باشند، بلکه باید در متن زندگی ما حضور داشته باشند.
مشکل از آنجا آغاز میشود که عقیده توحیدی در ذهن و زبان ما محصور میشود و اجازه ورود به قلب و زندگی روزمره ما را پیدا نمیکند.
باورها در ذهن و زباناند، اما باید وارد قلب شوند تا در رفتار و زندگی ما جاری شوند؛ این همان ایمانی است که بارها قرآن درباره آن سخن گفته است.
آیات بسیاری میخوانیم: «وَلِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَما فِی الأَرْض»؛ «لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَما فِی الأَرْض وَما بَیْنَهُما وَما تَحْتَ الثَّرَی».
یعنی هرچه در آسمانهاست، هرچه در زمین است، هرچه میان این دو و هرچه در زیر زمین است، همه و همه برای خداست. اینها را میخوانیم، اما آیا واقعاً ایمان داریم؟
معیارِ فهم اینکه ایمان داریم یا نه چیست؟
وقتی چیزی که نسبت به آن احساس مالکیت داریم از ما گرفته میشود، آیا راضیایم؟ آیا صبر میکنیم؟
آیا صبرِ «جمیل» داریم؛ صبری بدون گله، بدون شکایت، همراه با رضایت؟ یا صبری آمیخته با اعتراض، کاشها، اگرها و اماها؟
هرچه از بلایی که «احساس مالکیت» بر سر دین و ایمان ما میآورد بگوییم، کم گفتهایم. ایکاش ایمان به مالکیت خدا وارد زندگی ما میشد و با تمام وجود احساس میکردیم که مالک نیستیم.
همینجا میتوانیم مثال «مستأجر متعهد» را ببینیم: مستأجر میداند خانه برای صاحبخانه است. وقتی صاحبخانه میگوید مدت قرارداد تمام شده و باید تخلیه کنی، ناراحت نمیشود.
زیرا میگوید: «این خانه مال من نبود؛ قرار ما اینگونه بوده است.» اگر صاحبخانه اجازه دهد بماند، لطف است.
در تمام مدتی که مستأجر در خانه زندگی میکند، چون توهم مالکیت ندارد، حتی اگر فرزندش بخواهد چیزی به دیوار بزند، میگوید: «مواظب باش؛ این دیوار مال ما نیست.» زیرا به مالکیت صاحبخانه ایمان دارد و براساس همین ایمان رفتار میکند.
وقتی چیزی را بهعنوان «امانت» به شما میسپارند و اجازه استفاده از آن را نیز میدهند، چه احساسی دارید؟
آقایان، وقتی رفیقتان ماشینش را بهعنوان امانت در اختیار شما میگذارد، چقدر در مراقبت از آن دقت میکنید؛ حتی بیشتر از زمانی که پشت فرمان ماشین خودتان هستید. چرا؟
چون احساس نمیکنید این وسیله برای شماست؛ احساس نمیکنید مالک آن هستید.
خانمها نیز وقتی کسی کودک خود را به آنها میسپارد و میگوید: «از صبح تا بعدازظهر از او مراقبت کن»، چقدر نسبت به سلامت و امنیت آن کودک حساساند.
اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاید، چقدر بیشتر از زمانی مضطرب میشوند که همین اتفاق برای فرزند خودشان رخ دهد؛ چون بهطور طبیعی احساس میکنند «امانت» در اختیارشان است و ایمان دارند که مالک آن کودک نیستند.
ایمان به مالکیت خدا، علاوه بر آنکه سبب میشود هنگامِ از دست رفتنِ سلامت یا مال یا فرزند، در برابر خدا معترض نشویم، از سوی دیگر این آگاهی را در ما ایجاد میکند که آنچه در اختیار ماست «امانت» است.
بنابراین در استفاده از آن نیز دقت میکنیم. عمر که برای من نیست؛ عمر، امانت خدا در دست من است، پس باید درست از آن استفاده کنم.
این فرزند برای من نیست؛ امانت خدا در اختیار من است. من مالک نیستم؛ این کودک «مملوک» خداست و من نیز «مملوک» خدا هستم.
هر دو تنها یک مالک داریم. قرآن میفرماید: «لَهُ مَن فِی السَّماواتِ وَمَن فِی الأَرْض»؛ یعنی هرکس که در آسمانها و زمین است فقط برای خداست.
پس هم من مملوک خدا هستم، هم فرزندم؛ و خدا این کودک را به امانت در اختیار من قرار داده است. حال باید ببینم چگونه باید با این امانت رفتار کنم.
هنگامیکه کودکی را بهعنوان امانت برای چند ساعت در خانهمان نگه میداریم، چقدر نگرانیم که برای او آسیبی رخ ندهد.
فرض کنید این کودک در خانه ما دچار مشکلی جسمی یا تربیتی شود. یا تصور کنید چند کودک دیگر که همراه او هستند، گوشی خود را بردارند و فیلمی نامناسب برایش پخش کنند.
حالا مادر کودک بازمیگردد و میگوید: «من به تو اعتماد کردم؛ همیشه مواظبم که فرزندم تصویر یا محتوای نادرست نبیند، اما او چند ساعت پیش تو بود و حالا روحش آشفته شده.»
چقدر شرمندگی به سراغمان میآید؟ چقدر خجالت میکشیم؟
خداوند درباره فرزندان ما چه میفرماید؟ درباره کودکانی که مالکشان خداست، میگوید: «من این کودکان را با فطرتالله به شما سپردم؛ کل مولود یولد علیالفطره.
من آنها را با فطرت الهی تحویل شما دادم؛ شما چه چیزی تحویل من میدهید؟ مگر این کودکان مال خودتان بودند که هرطور خواستید تربیتشان کردید؟ هرگونه که دلتان خواست با آنان سخن گفتید؟»
بازگردیم به همان مثال؛ وقتی کودک امانت نزد شما کاری اشتباه انجام میدهد، هرچند ناراحت شوید، با او بهتر و ملایمتر رفتار میکنید تا با فرزند خودتان. ممکن است فرزند خودتان همان کار را انجام دهد و شما با عصبانیت با او برخورد کنید یا حتی کلمات نامناسبی به زبانتان بیاید؛ اما نسبت به کودک امانتی چنین رفتاری ندارید. چرا؟
چون «احساس مالکیت» نسبت به او ندارید و میدانید که امانت است. اما نسبت به فرزند خودتان چنین حسّی ندارید، چون گمان میکنید مالک او هستید؛ درحالیکه او نیز امانتی الهی است.
دلیل آن بیتوجهی، همان است که هنوز به آیه «وَلَهُ مَن فِی السَّماواتِ وَمَن فِی الأَرْض» ایمان نیاوردهایم.
وقتی میگویم عقیده توحیدی باید وارد متن زندگی شود، یعنی همین؛ یعنی نگوییم «فرزند امانت است» اما در عمل مانند مالک مطلق رفتار کنیم. این شعار نیست؛ باید واقعیت زندگی ما باشد.
خواهش میکنم این مثال را ـ کودک امانتی که چند ساعت در خانه ماست ـ در ذهن نگه دارید و آن را با این حقیقت مقایسه کنید که «فرزندان ما نیز امانت خدا نزد ما هستند.» سپس به این سؤال پاسخ دهید: چند نفر از ما واقعاً «احساس مالک نبودن» نسبت به فرزند خود داریم؟ چند نفر از ما حقیقتاً ایمان داریم که مالک او کس دیگری است؟ چند نفر از ما با این حس زندگی میکنیم؟
اگر ـ با زبان بسیار ساده ـ روزی بر سر فرزند خود فریاد کشیدیم یا خدایینکرده بر او زدیم، آیا احساس میکنیم که بر «فرزند خدا» دست بلند کردهایم؟ چند نفرمان این احساس را دارد؟
اگر شما از دست کودک امانتی در خانهتان عصبانی شوید و تصمیم بگیرید به او ضربهای بزنید، اما ناگهان مادرش وارد خانه شود، آیا در حضور مادرش چنین کاری میکنید؟ یقیناً نمیکنید.
حتی در جمع نیز از ترس رسوا شدن، دست به چنین رفتاری نمیزنید؛ و اگر هم در خلوت ناراحتی خود را بروز دهید، باز در برابر مادرش تلاش میکنید از او تعریف کنید و با محبت نشانش دهید؛ در حالیکه شاید در دل آرزو میکنید زودتر بروند.
اما خدا در همه حال حاضر است؛ «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَی»؟ آیا نمیداند که خدا میبیند؟
ما کودکی را که مالک حقیقیاش نیستیم، در برابر نگاه دائمی مالک حقیقی تربیت میکنیم. لحظهبهلحظهی بودن او با ما در معرض دید خداست؛ خدا «بصیر» است، خدا «سمیع» است.
وقتی میگویم باید عقیده توحیدی وارد متن زندگی شود، یعنی همین. این همان حقیقتی است که دین به ما میآموزد و در علوم مادیگرای غربی وجود ندارد؛ این همان نکتهای است که در تربیت دینی هست و در روانشناسی مادیگرای غرب یافت نمیشود.
وقتی ایمان به مالکیت خدا وارد زندگی انسان شود، بسیاری از مسائل تربیتی اصلاح میشود.
اگر بتوانیم به پدر و مادرها بفهمانیم که: «شما مالک نیستید؛ شما و فرزندتان هر دو مملوک خدایید؛ فرزند، امانت خدا در اختیار شماست و شما حق مالکیت حقیقی بر او ندارید»، بسیاری از مشکلات تربیتی حل خواهد شد.
باور کنید بسیاری از آنها حل میشود. صبوری بیشتری وارد زندگی میشود؛ در برابر مشکلاتی که در مسیر تربیت فرزندان پیش میآید مقاومتر میشویم، چون باور میکنیم «امانتِ خدای جهانیان» دست ماست. چه چیزی از این بالاتر؟ «امانتِ الله» در اختیار ماست.
برای یکدیگر دعا کنیم که از این توهم مالکیت نسبت به هر چیزی بیرون بیاییم. ما مالک نیستیم؛ کاش باور میکردیم که مالک هیچ چیز نیستیم.



نظر شما