۱۶ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۸
کد خبر: 613534

در مردادِ گرم و داغ - هرچه خودت را بزنی به آن راه - باز نمی شود که هوس دریا نکنی و دلت برای نشستن لب ساحل و تماشای امواج لک نزند. پس بساط پیک نیک چند ساعته را برمی داریم و می رویم خزربین.

 مثل قالی کرمان نیست این دریاچه که هر چه بگذرد جوان تر بشود. زباله ها، کم لطفی مدیریتی، غرق شده ها، هوای تبدار و صدها علت دیگر نمی گذارند.

با اینکه خورشید دو ساعت دیگر غروب می کند و مجهز به سایبان و کِرِم ضد آفتاب، نشسته ایم اما شرجی بالاست و عرق ریزانیم. با برادرزاده جان دو گزینه قدم زدن و عکاسی را انتخاب می کنیم و بقیه را که نشسته اند سَرِ سوروسات هندوانه، پشت سر می گذاریم.

هنوز سَرِ چند فریم از خودنمایی مان به تفاهم نرسیده ایم که حواله کنیم مشهد برای خواهری، که صدای شیون آشنایی می پیچد توی گوشم.

گیج و مبهوت به خودم می گویم که نه، خیال است، پیچش و هوهوی باد است. دومین و سومین ناله اما که از راه می رسد داغان رو برمی گردانم به دورترها، سمتِ صدا، و زلزله هشت، نُه، ده ریشتری آغاز می شود!

مثل اسلوموشن فیلم ها توی ماسه ها می دویم و زمین می خوریم! انگار هر چه زور می زنیم، نمی رسیم سمتِ تکه ای از ساحل که غوغاست. قیامت است.

عزیز با درد، دریا را نشان می دهد و به آفرینش زُل می زند... عروس جان بی وقفه فریاد می کشد با حنجره ای که خراش برداشته از اسم رضا... خان داداش، وسط امواج بالا و پایین کشیده می شود... فرید و آقاجان، میانه های آب در بازوان مردم مجنون شده اند... آقای همسر پی شناگر و قایق و بلدِ آب... من، خاکِ همه ی خزر را می ریزم بر سَرم... و عزیز فقط سَر تکان می دهد و دیدنی ها را انکار می کند!

جماعت می گویند به ۱۵ دقیقه نرسید کل ماجرا... به دور و بر نگاه می کنم... برای برادر گریخته از دهانِ کاسپین، چند شیشه آبلیمو آورده اند مردم و برای عزیز، لیوان لیوان آب قند... کسی، پدر را مهربان به آغوش کشیده... فرید را می بینم که دست و پای رضا را می فشرد و دو بانو که می خواهند کمکم کنند از چاله ای که وسطش نشسته ام، بیرون بیایم.

و آنطرف تر آقای همسر، با مردانِ آمبولانس حرف می زند و کسی با فاصله ایستاده و دارد استیصالم را شکار می کند و فِرت فِرت عکس می اندازد از اشک هایم. از کسی که خسته و پوست انداخته از عالم دیگری برگشته است.

یک: دستمریزاد به جوانی که ناجی غریق شد در منطقه ممنوعه! نه با شنا، با قایق موتوری.

دو: با مقادیر فراوانی شوک و علامت سوال، کنار عزیز نشسته ام وسط بدقواره ترین گردهمایی مان... فکر می کنم به خان داداش که چطور گفت اینجا طرح نیست که نباشد، من خودم خطرم... به بلبشو زنگ همه موبایل ها که بی پاسخ می مانند... به خواهری که نمی داند چه بر ما گذشته است... به آقاجان که پشت هم آیة الکرسی می خواند و از قربانی حرف می زند... به فرید که کنار پدرش روی ماسه های خیس دراز کشیده و چشم هایش باز نیست!

سه: عکس های خزرمان کاش در اینترنت پخش نشود. تصاویر خانواده ای که ربع ساعتی، لبِ پرتگاه پیر شدند و ضجّه زدند و خدا صدایشان را شنید!

چهار: در منطقه ممنوعه شنا، به خودتان رحم کنید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.