درست است که به ظاهر غلام بود، اما در منزل ابوذر غفاری، صحابی دلسوخته پیامبر خدا(ص) جز مهربانی و آقایی چیزی ندید.

برو! من نَسَب تو می‌شوم

به گزارش قدس آنلاین، ابوذر طبق آنچه از رسول‌ خدا(ص) فرا گرفته‌ بود، به «جون بن حُوَی» از گل نازک‌تر نمی‌گفت؛ اصلاً او را آزاد کرده ‌بود، اما جون حاضر نبود از ابوذر دل بکند. آن‌ها با هم غذا می‌خوردند، لباسشان مانند هم بود و زندگی روزمره‌شان با هم فرقی نمی‌کرد. هر چند ابوذر آه در بساط نداشت، اما جون حاضر نبود یک روز زندگی در خانه او را با همه عمر نشستن پای سفره رنگارنگ برخی از اصحابِ سرشناس عوض کند. مهربانی‌های مولای خودش را دوست داشت. حتی وقتی ابوذر را به «رَبَذه» تبعید کردند جون باز هم با او همراه شد. جون در سال‌های با ابوذر بودن، فهمید اگر دنبال صلاح و رستگاری است، باید آن را در خانه علی(ع)، فاطمه(س) و فرزندان آن‌ها پیدا کند. این بود که پس از درگذشت ابوذر راه مدینه را در پیش گرفت و خود را به خانه امیرمؤمنان(ع) رساند.

شاهد مصائب اهل ‌بیت(ع)
جون بن حُوَی، سیاه‌پوستی که اصالتاً از اهالی منطقه «نوبه» در آفریقا بود، حالا یکی از اعضای خانه امیرمؤمنان(ع) به حساب می‌آمد و مفتخر بود در خانه‌ای زندگی می‌کند که عطرآگین از شمیم وحی است. او با امام(ع) به کوفه رفت و در سال‌های دشوار خلافت آن حضرت در بحبوحه بیداد ناکثین، توطئه قاسطین و جهل جهان‌سوز مارقین، کنار امیرمؤمنان(ع) و خانواده آن حضرت ماند؛ در صفین، جمل و نهروان جنگید، بر ماتم ضربت خوردن امیرمؤمنان(ع) و شهادت او، سخت گریست. بعدها در خانه امام مجتبی(ع) ساکن شد؛ در نبردهای دوران خلافت کوتاه آن حضرت همراه وی بود و بعد شاهد خیانت کوفیان و هجرت امام(ع) به مدینه. جون را از افرادی دانسته‌اند که پس از شهادت امام مجتبی(ع) در تشییع پیکر پاک آن حضرت همراه امام حسین(ع) بود و شاهد تیرباران تابوت پسر پیامبر(ص). اگر جون در دورانی می‌زیست که به تاریخ شفاهی بها می‌دادند، می‌شد با خاطراتش صدها کتاب تاریخ نوشت و ناگفته‌های بسیاری را در آن ثبت کرد. 

اما اوج قصه جون بن حُوَی به زمانی بازمی‌گردد که مولایش حسین(ع) عزم مکه کرد و از آنجا راهی کوفه شد. جون در تمام این سفر پشت سر امام(ع) حرکت می‌کرد. نه اینکه حسین(ع) محتاج خدمه باشد یا بخواهد بارش را بر دوش کسی بیندازد، نه! جون عاشق مولایش بود؛ او در کلام حسین(ع) همان شور و آهنگی را می‌شنید که در کلام حسن مجتبی(ع) و علی مرتضی(ع). برای جون محل و مکان معنا نداشت، یعنی مهم نبود که کجای زمین ایستاده است؛ آنچه اهمیت داشت، همراه شدن با حسین(ع) بود؛ می‌دانست حتی بهشت برین هم بی‌حضور او نه جذابیتی دارد و نه معنایی. همیشه آرزو داشت آخرین لحظات عُمرش را در رکاب اولاد علی(ع) بگذراند؛ آرزوی شهادت از زمان حضور جون در جنگ جمل، لحظه‌ای رهایش نکرده‌ بود و حالا در محرم سال ۶۱ق جون در نقطه‌ای ایستاده ‌بود که برایش مرکز عالم هستی به حساب می‌آمد و نقطه عروج.

رخصت گرفتن از سیدالشهدا(ع)
روز عاشورا بود و سپاه امام حسین(ع) در مقابل دشمن صف‌آرایی کرد. یاران یک به یک مقابل سیدالشهدا(ع) می‌ایستادند و آخرین وداع‌ها انجام می‌شد و چه باشکوه. جون هم می‌خواست به میدان برود؛ شمشیرش را برداشت و غلاف آن را که از لیف خرما بود، شکست. با خودش گفت: این تیغ دیگر به غلاف احتیاج نخواهد داشت، پس چرا بارم را سنگین کنم؟ شادمانه نزد امام(ع) رفت. وقتی مقابل سالار شهیدان(ع) رسید؛ عرض ادب کرد و رخصت رفتن به میدان جنگ را خواست. امام(ع) با مهربانی شانه جون را فشرد و فرمود: تو همه‌ جا همراه و مصیبت‌کش ما بوده‌ای، حال دیگر برو، به زندگی‌ات برس و خودت را گرفتار ما نکن. جون باز خواسته‌اش را تکرار کرد و حسین(ع) نیز سخنان پیشین را. جون بی‌طاقت شد، سیل اشک بر چهره‌اش دوید؛ باید راهی برای اجازه گرفتن می‌یافت. سال‌ها حضور در کنار اهل‌بیت(ع) و دیدن سیره نورانی آن‌ها، راه راضی کردن سیدالشهدا(ع) را به جون بن حُوَی آموخته بود. به سیدالشهدا(ع) عرض کرد: بله! حق دارید اجازه ندهید. این میدان، میدان صاحبان نَسَب است؛ مردان سپیدروی و خوشبو؛ مرا چه به جانبازی در کنار این بزرگان، من که برده‌ای سیاه و بی‌نَسَب و بدبویی بیش نیستم! امام(ع) طاقت از کف داد، جون را در آغوش کشید و در حالی که اشک بر صورت مبارکش جاری بود، فرمود: عزیز دلم! آتش مزن بر دل، برو، من نَسَب تو می‌شوم؛ خداوند روی تو را سپید گرداند و خوشبویت کند و جون، شادمان از این رخصت راهی میدان شد. روز بعد زمانی که طایفه بنی‌اسد برای دفن شهدای بی‌سَرِ کربلا آمدند، پیکری را دیدند که بوی مُشک می‌داد. از سیدالساجدین(ع) درباره آن پرسیدند و امام(ع) فرمود: خداوند جون را رحمت کند.

خبرنگار: محمدحسین نیکبخت

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.