۷ آبان ۱۴۰۱ - ۱۸:۲۲
کد خبر: 823287

برنامه‌ریزی‌هایشان برای عروسی بود، نه عزا؛ خرید می‌کردند تا هرچه زودتر به تهران بیایند. برای جشن و پایکوبی لحظه‌شماری می‌کردند، اما به جای آن، خون، مرگ و چیزی شبیه به میدان جنگ نصیب‌شان شد. گلوله ها به آنها امان نداد تا در کنار هم، آغاز زندگی مشترک دخترشان را جشن بگیرند. بعد از خرید بود که رفتند تا زیارتی هم از شاهچراغ داشته باشند. مسیر را تغییر دادند و به جای خانه، برای زیارت رفتند.

برای چشم‌های منتظر «آرتین»

جثه‌اش زیادی کوچک بود برای سینه سپر کردن در مقابل خانواده‌اش؛ پدرش را دید که فریاد می‌زد و سعی داشت از همسر و فرزندانش محافظت کند. ولی تیرباران امانش نداد. مادر غرق خون بود. برادرش دیگر صدایی نداشت تا در گریه و فریاد او را همراهی کند. نفس نمی‌کشیدند، هیچ‌کدام از عزیزانش؛ غریب و بی‌پناه در آن مهلکه ترسناک ماند. حالا دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند او را آرام کند. حتی نمی‌توانند به او امید دهند. دیده است، آنچه را که نباید هیچ وقت می‌دید. کسی نمی‌تواند به او ثابت کند دوباره روزی می‌تواند با آرشام بازی کند، دست پدر را بگیرد و مادر را غرق بوسه کند. آرتین مانده با غصه‌ای تمام‌نشدنی. پسربچه پنج ساله‌ای که یک شبه بزرگ شد. داماد این خانواده که خودش هم هنوز شوکه است، در گفت‌وگویی با خبرنگار «شهروند» روایتی غم‌انگیز از خانواده سرایداران در آن شب
منحوس دارد:

آرتین و خانواده‌اش آن شب برای رفتن به شاهچراغ برنامه‌ریزی کرده بودند؟

نه اصلا قرار نبود به آنجا بروند. آنها رفته بودند خرید کنند. شاهچراغ وسط بازار است. احتمالا بعد از خرید، دل‌شان هوای زیارت کرده بود و به همین دلیل به آنجا رفتند. ما اصلا خبر نداشتیم که به آنجا رفته‌اند. اتفاقا به دلیل ناآرامی‌های اخیر به آنها تاکید کرده بودیم که زیاد بیرون نباشند. حتما به‌خاطر اینکه آنجا محل آرامی است، رفته بودند که زیارت کنند.

چرا خانوادگی به خرید رفته بودند؟

هفته بعد یعنی ۱۲ آبان عروسی من و فاطمه بود. فاطمه خواهر آرتین است. آنها رفته بودند برای عروسی خرید کنند و لباس بگیرند. من خودم برایشان بلیت خریده بودم تا به تهران بیایند. خیلی برای مراسم ذوق داشتند. کلی برنامه‌ریزی کرده بودند. آن شب هم گفتند اگر برای خرید لباس نرویم، دیگر نمی‌رسیم
خرید کنیم.

شما چطور متوجه این اتفاق شدید؟

ما خبر را در فضای مجازی خواندیم. گفتند در شاهچراغ عملیات تروریستی شده. خیلی شوکه شدیم، ولی اصلا تصورش را هم نمی‌کردیم که خانواده ما هم آنجا بوده باشند. همسرم داشت فیلم‌های مراسم عقدمان را تماشا می‌کرد. همان لحظه هم دلتنگ شد و هم دلشوره گرفت. با پدر و مادرش تماس گرفت، اما کسی پاسخگو نبود. از آنها خبری نداشتیم. با اینکه نگران بودیم، ولی فکرش را هم نمی‌کردیم که چنین فاجعه‌ای رخ داده باشد. تا اینکه لیست مجروحان را دیدیم. اسم آرتین در میان مجروحان بود. البته فامیلی آرتین را اشتباه نوشته بودند. به جای سرایداران، سرداران نوشته شده بود. همین باعث شد کمی امید بگیریم که شاید فقط تشابه اسمی باشد. دایی همسرم در شیراز است. او تا صبح به بیمارستان‌ها سر زد، تا اینکه آرتین را پیدا کرد. ما هم بلافاصله به شیراز رفتیم.

آرتین لحظه تیراندازی چه صحنه‌هایی را دیده است؟

آرتین همه چیز را دیده، همه آن چیزی که نباید می‌دید. می‌گوید دیدم که تیر به پیشونی مادرم خورد. به شکم آرشام خورد. می‌گوید دیده که پدرش ایستاده جلوی آنها و سپری شده برایشان اما او هم تیر خورده است. همه اینها را با چشم دیده.

حال روحی‌اش چطور است؟

خیلی با او صحبت می‌کنیم. به او گفتیم آنها رفته‌اند که زخم‌هایشان خوب شود تا دوباره با هم باشید. اما او انگار خیلی بزرگ شده است. می‌گوید می‌دانم آنها مرده‌اند. نمی‌دانیم باید با او چه کار کنیم. همه سعی‌مان را می‌کنیم تا از این حال‌وهوا خارج شود. اما داغش خیلی سنگین است. مرتب سعی داریم فضایش را عوض کنیم. فضای شادی برایش ایجاد کنیم. ولی مگر آن صحنه‌ها از ذهن بچه به این کوچکی پاک می‌شود.

از لحاظ جسمی چه آسیبی دیده است؟

امروز یعنی جمعه از بیمارستان مرخص شد. دستش آسیب دیده است. عمل انجام شده است. دکتر گفته باید صبر کنید که اگر این عمل جواب نداد، عمل پیوند استخوان انجام شود. دستش تیر خورده است.

سراغ پدر و مادرش را هم می‌گیرد؟

آرتین خیلی وابسته پدرش بود. به پدرش فوق‌العاده دلبستگی داشت. اگر یک شب پدرش کنارش نمی‌خوابید خوابش نمی‌برد. غذایش را حتما باید پدرش به او می‌داد. هیچ‌کدام نه مادر و نه همسرم نمی‌توانستند به او غذا بدهند. فقط با پدرش غذا می‌خورد. دوست و رفیقش پدرش بود. خوشگذرانی‌اش فقط با پدرش بود. به آرشام و مادرش هم وابسته بود. ولی همه زندگی‌اش باباش بود. مرتب می‌گوید الان بابام کجاست. مادرم کجاست. مانده‌ایم که او چطور می‌خواهد با این همه وابستگی، بدون پدرش زندگی کند. ما سعی می‌کنیم هرجور شده حالش را بهتر کنیم.

از این به بعد با شما زندگی می‌کند؟

بله، قرار است با من و همسرم زندگی کند.

شما تهران زندگی می‌کنید؟

بله. آنها یکی دو سال بود که به شیراز رفته و ساکن آنجا بودند. همسرم یکی دو هفته بود که به اینجا آمده و با هم‌ خانه‌مان را می‌چیدیم تا برای عروسی همه چیز آماده باشد. قرار بود روز دوشنبه هم آرتین و خانواده‌اش به تهران بیایند و برای عروسی آماده شویم.

آرشام چند سال داشت؟

آرشام ۱۰ ساله و کلاس پنجم بود. پسر فوق‌العاده پاکی بود. اصلا ویژگی‌های خوبش غیرقابل‌تعریف است. از اول مشخص بود آدم بزرگی است. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت. هرچه از خوبی این بچه بگویم باز هم کم گفته‌ام. آرشام فوق‌العاده بود.

پدر آرتین شغلش چه بود؟

بازنشسته نیروهای مسلح بود. ۳۰ سال در نیروی دریایی بندرعباس کار می‌کرد. یکی دو سال بود به شیراز رفته بودند. مکانیک ماشین‌های سنگین بود. چون خودشان شیرازی هستند، دوست داشتند بروند آنجا زندگی کنند.

به شاهچراغ زیاد می‌رفتند؟

اتفاقا زیاد به آنجا نمی‌رفتند. هر بار دل‌شان هوای زیارت می‌کرد به مشهد می رفتند. آنها حرم امام رضا(ع) را خیلی دوست داشتند. شاهچراغ هم می‌رفتند، ولی زیاد نه.

الان خواسته خانواده شما چیست؟

ما از مسئولان خواسته‌ایم که نیروهای امنیت شاهچراغ را بررسی کنند. ببینند چرا انقدر راحت این فرد به داخل رفت. مجازات کنند عاملان و مسببان این حادثه را؛ آنها همه بی‌گناه بودند. چرا باید اینطور وحشیانه کشته شوند. خواسته دیگرمان این است که بتوانیم با پیکر آرشام و پدر و مادرش وداع کنیم. یعنی مانند شهدا مراسم وداع داشته باشیم. احتمالا روز شنبه مراسم تشییع در شاهچراغ برگزار خواهد شد. همسرم خواسته‌اش این است که آن فرد و تمام مسببان این حادثه جلوی چشمانش مجازات شوند.

منبع: شهروند

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.