از بزرگراه که وارد خیابان اصلی بالاشهر میشویم، دوباره میزبانمان تماس میگیرد که مطمئن شود مسیر را درست آمدهایم و چند دقیقه بعد محمدعلی شمس را میبینیم که جلو در خانه پدریاش ایستاده است با سینی گلهای نرگس .
مادرم اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، میترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر میکنی، نیست...»