-
درباره نورمحمد و زهرا که زندگیشان را غیرمنتظره آغاز کردهاند
به ما میگویند «مرغ عشق»
مادرم اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، میترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر میکنی، نیست...»
-
یا امام رضا(ع)! ما را صاحبخانه کن
از زیارت برمیگشتیم که توی پارکینگِ حرم یک زن و شوهر و دو تا بچهشان را دیدیم. زن و بچهِ کوچکتر توی ماشین خوابیده بودند و مرد و بچه بزرگتر، لابهلای ماشینها. خیلی ناراحت شدم. برگشتم رو به گنبد و به حضرت(ع) گفتم: «میشه ما رو توی مشهد صاحبخونه کنی که لااقل کمک کنیم زائرت اینجا روی زمین نخوابه؟»
-
کارخانهداری که مسافرکش شد!
تلفن دفتر زنگ خورد و نگهبانِ کارخانه از آنور خط گفت: «یه آقایی اومده و میگه باید بیاین اینجا تا شما رو ببینه...» رفتم جلوی در که ببینم حرفش چیست. توی اولین جملهاش گفت: «شما با چه مجوزی اومدین اینجا؟» گفتم: «اینجا کارخونهمونه.» گفت: «اینجا کارخونه منه! همین الان هم خالیاش میکنین.»
-
روایتی درباره «مریم»؛ زنی که فرار کرد تا همسرش را نجات بدهد
هفت سال پیش بود؛ حول و حوش ظهرِ یکی از روزهای اوایل شهریور. موقع خوابِ همسرم، دو سه صفحه نامه نوشتم و گذاشتم بالای سرش. چمدان را از لباس و اسباببازی پر کردم. بیسروصدا شروع کردم به گشتن دنبال چادر مشکیای که توی خانه داشتیم. بعد زنگ زدم ترمینال. دو تا بلیت گرفتم و از خانه زدم بیرون.
-
روایت زن و شوهر اهل فومن درباره شروع یک زندگی پرماجرا
به عشق یوسف
توی بالاخانه خواب بودیم. نصفشب دیدم آبجیام آمد بالای سرم که «بلند شو!». بلند شدم. از بالاخانه، نور چراغِ حیاطمان دیده میشد. گفتم: «چه خبره؟!» گفت: «بدبخت! انگشتر آوردن که صبح بشی زنِ پسرعمه!» خودم تازه خبردار میشدم. پرسید: «چهکار میکنی؟!» گفتم: «کار نداره. فرار میکنم!»
-
محمدعلی بیاتی از زندگی با یک شغل نایاب و عواقبش میگوید
دو قدم مانده به انتهای خط
دکتر انگار یک چیزهایی تشخیص داده بود. گفت: «توی بدنت عفونت هست؛ یک عفونت خاص!» پرسید: «کارِت چیه؟» گفتم: «مین خنثی میکنم!» یک آزمایش مجدد و فوری نوشت و فردا که جوابش را دید، گفت: «خونت پُر عفونته. اگه فوری شیمیدرمانی بشی، احتمال زندهموندنت بیشتره و میتونی بقیه عمرت رو با یک کپسول اکسیژن سر کنی.»
-
زندگی به روایت آدمی که تا انتهای سیاهی رفته
سالی دو ماه توبه میکردیم
این خالکوبی را دو سال پیش، همینموقعها زدهام روی دستم. قبلش، ده سالی عرق میخوردم. درست از دوازده سال پیش که اولین بار توی «دُبی» دو نفری رفته بودیم بالا، تا همین دو سال پیش. حالا نه که همیشه، ولی یک سالش را خیلی جدی گیر بودم...
-
«توبه» به روایت «علی ایران»
گفتند: میتوانی حر تعزیه باشی
راهپایم به جمع تعزیهخوانها هم باز شده بود. از خیلی سال جلوتر، اول مُحرم اسبم را بهشان میدادم، ولی مرامم که عوض شد، خودم هم بیشتر باهاشان دمخور شدم. کمکم شروع کردم یاد گرفتن شعرهایشان. جوری که متوجه علاقهام شدند. گفتند: «قیافهات هم به مخالفخونها میخوره»؛ یعنی به سپاهِ مقابل امام(ع).
-
روایت «مهدیه شیخ» درباره ترسها و شوقهای یک زندگی معمولی
«هیوا» یعنی امید / روایت «مهدیه شیخ» درباره ترسها و شوقهای یک زندگی معمولی
وسطهای کرونا بود که فهمیدم داریم بچهدار میشویم، ولی خیلی نگذشته بود که بچه سقط شد. یککم بعد دیدیم حرفها شروع شدند؛ اینکه «اینا دیگه بچهدار نمیشن...» «بچه بعدیشون هم نمیمونه...» و... از اینجور حرفها.
-
روایت «محمد حاجیاسماعیلی» از زندگی یک کامیوندار
چطور آن روز سکته نکردم؟!
هشت خرداد هشتاد و نُه بود که کامیونم ذوب شد؛ توی انفجار معروفِ دکل بیست و چهار قصرشیرین. کامیون خودم که البته نه... فقط بیست تا قسطش را داده بودم. خودش دود شده و ماند چهل تا قسطش. با یک سوئیچ برگشتم خانه. پسرعمهام که خودش پنج تا کامیون داشت، میگفت: «تو چجوری سکته نکردی اون روز؟»
-
روایت «علی جوانمردی» از روزگار جاهلی و چاقوکشی
پایان دوران کارد سلاخی!
چند ماه از انقلاب گذشته بود که یک نفر توی محلمان به قتل رسید. چند روز بعد، ریختند و من را گرفتند. بعد هم بردند و نشاندند جلوی یک افسر. گفت: «تو رو اونجا دیدن.» گفتم: «بله. اونجا بودم. ولی کار من نیست.» گفت: «ببین، تو تا همین امروز سیزده تا دعوا داشتی که یه بلایی سر طرفت آوردی!»
-
روایت «رسول صبوحی صابونی» درباره زندگی، بیماری، نابینا شدن و زیارت
مربعی از ۳۶ بخیه
کسی چه میداند ماجرای آدمهای نابینا چیست، انگار همه حواس دیگرشان خیلی زود قد میکشد و جای نبودنِ چشم را پر میکند. لابد همینجوری هم هست که آدمی مثل «رسول صبوحی» هفت، هشت، ده کیلومتر راهِ بین خانهاش تا دم بست را خوشخوشک میآید و میرسد روبهروی پنجره فولاد گوهرشاد.
-
روایتی از خانم پاریاب که کارگری ساده است و خانهاش را رایگان در اختیار زائران قرار میدهد
روزی مهمانها را خود حضرت میرساند/ گفتوگو با خانم پاریاب میزبان زائران رضوی
آدمهای زیادی در این دنیا پیدا میشوند که برای کاری خیر بخشی از دارایی خود را میبخشند؛ اما آدمهای کمی پیدا میشوند که بتوانند از اندک دارایی خود بگذرند.به قول قدیمیها «این جور کارها دلِ گنده میخواهد.»
-
بند خدمت/ روایت زهرا شاهدی، خادمی که با استعانت از حضرت رضا(ع) در کار آزادی زندانیان است
قرارمان را مسجد گوهرشاد میگذاریم. روبهروی گنبد، یک گوشه روی فرشهای مسجد مینشینیم تا خادم بارگاه منور رضوی از خدمتی بگوید که یک روز از همینجا شروع کرد؛ از خدمتی که آن را به نام و با تکیه بر حضرت آغاز کردهاست.
-
بیست و چهار پنج سال رانندگی جاده به روایت «محمد حاجی اسماعیلی» / یک تریلی اسکناس!
«محمد حاجیاسماعیلی» درست شبیه دورنمای تصویری است که از یک راننده کامیون سراغ داریم؛ آدم هیکلمند و چهارشانه با صدای دورگه، چهره آفتابسوخته و البته یک بغل خاطره عجیب و غریب از چیزهایی که فقط برای آدمی مثل او اتفاق میافتند.