میتوانستم صدای گرومپهای آسمان را از پشت تلفن بشنوم؛ اما به روی خودم نیاوردم. به مادرم گفتم «از پنجرهها فاصله بگیر و نگران نباش». گفت «نگران خودم نیستم، میترسم حرم را بزنند». گفتم «توکل به خدا». بچهها را مشغول خوراکی و تلویزیون کردیم و با دوستم رفتیم توی حیاط تا ببینیم سروصدایی میشنویم یا نه. هیچ خبری نبود، آسمان سمت ما آرام بود، هرچه بیشتر گوش میکردم جز صدای دورِ رد شدن ماشینها از بزرگراه چیز دیگری نمیشنیدم. باد ملایمی هم میآمد و صدای برگ درختها را در میآورد. اینترنت قطع بود و از جاهای دیگر شهر خبر نداشتیم. حالا دیگر نگران بودم. چند دقیقهای نفسهای عمیق کشیدم و برای آرامش دل آنها که شاید سروصداها دلشان را لرزانده باشد حمد خواندم. چشمم افتاد به باغچه کوچکم. با دوستم نشستیم کنارش و شیر آب را باز کردم زیر سبزیها. بوی ریحان که بلند شد هوس کردم بچینمشان. خودم را از دور، از بالا، از آسمان تماشا کردم. این من بودم که شبی از شبهای جنگ، زیر آسمان شهری که میخواستند ویرانش کنند و سربازهایش اجازه ندادند، ریحان میچیدم! دم زندگی گرم... وقتی از حیاط برمیگشتیم بوی کیک آلبالو هنوز در راهپلهها بود، دم زندگی گرم! در خانه را که باز کردیم و چشم بچهها به ما افتاد، تازه متوجه غیبت ما شدند! پرسیدند «کجا بودین مامانا؟» مشتم را آوردم بالا و چند شاخه نازک ریحان و چند پر نعنا را نشانشان دادم و با خنده گفتم برای کنار شام سبزی چیدیم...شام چیه؟... باباها قراره پیتزا بیارن! جیغ و هورای بچهها که رفت بالا، دیگر حتماً باید میگفتم دم زندگی گرم. چای و کیک و همنشینی با رفیق در پس زمینه صدای جیغ و داد بچهها در معمولیترین شرایط هم یعنی خود زندگی، چه برسد در هنگامه جنگ و شب قطعی اینترنت و صدای مقابله خودیها با دشمن.
سکینه تاجی



نظر شما