۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۷
کد خبر: 553196

دیگر رنگ و نشانی از آن دختر جوان و جسور نداشت، حالا او شبیه زن‌هایی شده بود که سال‌هاست یک زندگی را اداره می‌کنند، رنج و استرس این سال‌ها را می‌شد در خط و خطوط چهره‌اش مشاهده کرد.

دختری به خاطر مواد مخدر آدم کشت

قدس آنلاین - آذر اگرچه آزاد بود اما هرگز نمی‌توانست مانند دختران هم سن و سالش رفتار کند، آذر بر این باور بود که تاوان خودخواهی والدینش را می‌پردازد، تاوان بی مهری مادری که او را رها کرد و رفت تا اکنون در پرونده دختری که در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواند به جای مدرک دکتری و مهندسی یک قتل ثبت شده باشد.

آذر در شرح زندگی‌اش می‌گوید که هیچ کس برایم نگفت که پدر و مادرم چطور با هم آشنا شدند و ازدواج کردند، اما می‌دانم که هر چه در خاطرات کودکی‌ام می‌گردم جز جنگ و دعوای این دو با هم چیزی پیدا نمی‌کنم.

می‌گویند یک بار وقتی دو ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند، من چیزی در خاطر ندارم، اما می‌دانم که تا ۴ سالگی سایه مادر بالای سرم بود، آن زمان را در خاطر دارم، زمانی که مادرم حامله بود، بچه‌ای که اکنون برادر کوچکترم است. می‌گویند دو سال قبل هم مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که طلاق می‌خواهد و به خاطر همین از هم جدا شدند، اما با وساطت بزرگ‌ترها و به خاطر من دوباره پدر و مادرم به هم رجوع کردند.

اما بار دوم دیگر رجوعی در کار نبود، مادرم جدا شد و رفت دنبال زندگی خودش و هرگز هم سراغی از ما نگرفت، به گونه‌ای که جز خاطراتی مبهم یک کودک ۴ ساله از مادر چیزی در ذهن ندارم.

از آن سو پدرم که توانایی نگهداری یک دختر ۴ ساله و یک بچه کوچک را نداشت ناچار تن به ازدواج مجدد داد، آن زمان هفت ساله بودم که نامادری وارد زندگی ما شد، اگرچه خیلی‌ها از نامادری دیوی پلید ساخته‌اند، اما در واقع نامادری من زن بدی نبود، او هم از پدرم دو فرزند آورد و در کنار هم زندگی می‌کردیم.

دوره نوجوانی سال‌های بسیار سرنوشت سازی است، سال‌هایی که من برغم هوش و استعداد فراوان آن را هدر دادم، خاطرم هست که به تحریک و گفته‌های دوستان و همسن و سال‌هایم بنای ناسازگاری با زن بابا را کوک کردم و او هر چه می‌خواست برای خیر و صلاحم قدم بردارد با پاسخ منفی و لجبازی‌های کودکانه من مواجه می‌شد.

از همه این‌ها بدتر دوستان نابابی بود که در جوانی سراغم آمدند، دوستانی که شاید عنوان دشمن برای آن‌ها برازنده‌تر باشد.

رفتن به میهمانی‌ها و مجالس دوستانه‌ای که یک پای ثابتش مشروبات الکلی و مواد مخدر بود باعث شد تا از راه مستقیم زندگی منحرف شوم. زمانی چشم باز کردم که خودم را غرق در اعتیاد به الکل و مواد مخدر می‌دیدم.

نیازم به مواد مخدر از میهمانی‌ها و جلسات دوستانه فراتر رفته بود و دلم می‌خواست هر روز و هر لحظه که نیاز داشتم مواد در اختیارم باشد، همین مسئله باعث شد تا با مردی آشنا شوم مردی که فروشنده مواد مخدر بود.

روزهای اول هر جا و هر ساعتی که اراده می‌کردم برایم مواد تهیه می‌کرد و در اختیارم می‌گذاشت، حتی حرفی از پول نمی‌زد با اصرار من پول می‌گرفت. اما این رفتار اندک اندک تغییر کرد، گاهی اوقات دیر می‌آمد یاحتی نمی‌آمد تا در خماری بمانم، گاهی اوقات پول را قبل از تحویل جنس می‌خواست و هر روز بر توقعاتش افزوده می‌شد.

تا اینکه آن روز لعنتی رسید، آن روز از صبح حال خوبی نداشتم، موادم تمام شده بود وخماری حسابی به من فشار می‌آورد، عصر هم قرار داشتم که با دوستانم بیرون برویم، تلفنش را گرفتم چند باری تماسم را رد می‌کرد یا جواب نمی‌داد، پیامک دادم باز هم جواب نداد تا اینکه بالاخره پاسخ رسید، مرد ساقی مواد مخدر جواب داد که ساعتی دیگر جنس به دستم می رسد، خودم هم کار دارم اگر عجله داری به این نشانی بیا. دیگر طاقت نداشتم تا جنس به دست او برسد و بعد بخواهد بیاید سراغ من، ساعت‌ها می‌گذرد، بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم، نمی‌دانم چقدر اما در کمتر از یک ساعت مقابل در خانه‌اش رسیده بودم. در زدم گویا تصویرم را در آیفون تصویری دیده بود، در را باز کرد و وارد شدم. صدایی از طبقه پایین خانه که شبیه همکف یا زیرزمین بود به گوش رسید، خودش بود، صدایم می‌زد که به آنجا بروم. به محض دیدن او اشکم سرازیر شد و جنس خواستم. مقداری جنس داخل پلاستیک تحویلم داد دیگر طاقت نداشتم همان جا گوشه سالنی بزرگ مشغول شدم، خودم هم نفهمیدم چطور شد که روسری‌ام افتاده بود و دکمه‌های لباسم باز شده بود. این صحنه مرد ساقی مواد را تحریک کرده بود، هنوز نشئگی درست به جانم ننشسته بود که متوجه نگاه‌های هوس آلود او شدم، به طرفم نزدیک شد نیت کثیفی در سر داشت و ناگهان من را در چنگال خود اسیر کرد. فقط توانستم با وسیله‌ای فلزی که به دستم رسید ضربه‌ای به سرش بزنم او بلافاصله روی زمین پهن شد و خون کف سالن را پر کرد. ترسیده بودم و فرار کردم. خیلی زود از طریق دوربین‌های مداربسته داخل و بیرون خانه و آیفون تصویری شناسایی و دستگیر شدم. حالا دیگر من آن دخترک نازنازی چند سال قبل نبودم، به اتهام قتل راهی زندان شدم، جلسات دادگاه خیلی زود برگزار شد و قضات قتل را شبه عمد و دفاع مشروع دانسته و از قصاص نجات یافتم اما باید دیه کامل یک مرد را پرداخت می‌کردم، از سوی دیگر باید از جنبه عمومی جرم هم محاکمه و چند سال زندان را تحمل می‌کردم.

اگرچه زن بابا از پدرم می‌خواست که در کار دختر ناخلفش دخالت نکند اما بالاخره پدرم پول پیش دیه را پرداخت تا پس از تحمل سال‌ها حبس از زندان آزاد شوم. او  اکنون هم اقساط دیه را می‌دهد، اما من دیگر هرگز آن دختر باهوش و زیرکی که در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواند نخواهم شد. حالا هر کس این صورت چروکیده و چهره غم گرفته من را می‌بیند، می گوید: این دختر همانی است که به خاطر مواد آدم کشت؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.