چند سال آزگار انگار وحشت داشتیم از نگاه کردن دقیق‌تر به مردی که فکر می‌کردیم بیماری خاص دارد و یا در تصادف و سانحه‌ای به این وضع گرفتار شده است. با این تلاش برای ندیدن، برای نگاه نکردن و برای گریختن از چشم در چشم شدن با او، خدا می‌داند چند بار «بابا رجب» را شهید کردیم

بی‌صورتِ باسیرت / درباره زندگی و زمانه جانباز معروف به «بابا رجب»
​​​​​​​مأموریت داشت! خمپاره‌ای که ۲۹ سال پیش، بی‌ سوت هشدار، آمد و درست وسط سه یا چهار رزمنده به زمین خورد، می‌خواست چشم‌های ما را باز کند.
«بابارجب» و صورتش بهانه بودند. انگار خمپاره «زمینی و زمانی» بود! چاشنی زمینی‌اش همان لحظه عمل کرد، چاشنی زمانی‌اش ماند برای بیست و چند سال بعد... سال ۱۳۹۵ درست وقتی عمل کرد که چشم‌های«صورت بین» ما به خواب غفلت می‌رفتند. درست وقتی که عادت کرده بودیم به رو برگرداندن از «بابا رجب»هایی که توی قاب چهره‌شان، جای «صورت»های صوری، خالی بود... درست وقتی که در هیاهوی زندگی‌های پر زرق و برق امروزی، حتی چشم دلمان مبتلا به «ندیدن» شده بود!

ببریدش سردخانه
نانوای ساده شهر مشهد، مانند خیلی از آدم‌های ساده روزگار خودش به همسرش گفته بود: «اگه نماز و روزه واجبه، جبهه رفتن هم واجبه» و با همین استدلال و اعتقاد ساده رفته بود و پیوسته بود به دیگران. بی سروصدا، ناشناس و گمنام، درست مثل دیگرانی که آن روزها شهرت، ثروت، سیاست و خیلی چیزهای دیگر برایشان ناشناخته بود. شیفته گمنامی جبهه‌ها بودند و با این گمنامی به قول امروزی‌ها «حال» می‌کردند. این گمنامیِ دوست داشتنی تا همین دو سه سال مانده به شهادتش با او ماند. بابارجب اما با گمنامی مشکلی نداشت. مشکل اصلی «فراموش شدن» بود. بیگانه شدن ما با «گمنام»‌هایی که اسیر نام و نان و... نشده بودند. تعارف که نداریم. خیلی از ما تا شهادتش «بابا رجب» را نمی‌شناختیم و برخی هم فراموشش کرده بودیم. توی این محشر فراموشی، میان آدم‌های فراموشکار، فرزندان و همسرش اما با او ماندند و از جراحت‌های باور نکردنی و چهره باور نکردنی‌تر پدر رو برنگرداندند. 
سال۶۶ دفعه چندمش بود اما نمی‌دانست دفعه آخری است که به جبهه می‌آید. دوستش رفت از تانکر بیرون سنگر آب بیاورد. «رجب» داشت یخ‌ها را با سرنیزه می‌شکست و می‌انداخت توی کلمن... یخ‌ها دستش را می‌سوزاند... خمپاره که آمد، خاک و خون و آتش به هم آمیخت... رجب، موج انفجار و حرارت را حس کرد، بی‌وزنی و گرمای سوزانی که بیشتر از همه صورتش را سوزاند، بیشتر از سوزش یخ‌هایی که توی دستش بود... بوی خون مشامش را پر کرد... بیهوش شد و دیگر چیزی نفهمید... . امدادگرها وسط خاک و خون پیدایش کردند. سر و صورتی برایش نمانده بود و فقط صدای ناهنجار نفس کشیدنش می‌گفت زنده است... به سرعت اعزامش کردند به بیمارستان... تبریز، شیراز... پزشک‌ها با ناامیدی گفتند بفرستیدش تهران... آنجا هم وقتی وضعش را دیدند، پارچه سفیدی رویش کشیدند تا سر فرصت بفرستند سردخانه... خدا خواست پزشک جراحی پارچه را کنار بزند، وضعیتش را ببیند و تصمیم به درمانش بگیرد... چند عمل جراحی پی در پی و بیشتر از ۲۰ عمل جراحی در سال‌های بعد اگرچه «بابارجب» را به خانه برگرداند اما صورتش را به او برنگرداند.

بی صورت و با سیرت 
جراحت‌های جنگ، نقاب صورتش را کنار زده بود تا شاید من و شما سیرت یک جانباز۷۰درصد را بهتر و بیشتر ببینیم. ما، اما از این دلیل و نشانه انسانیت و شهامت، رو برگردانده بودیم. بیست و 
چند سال آزگار انگار وحشت داشتیم از نگاه کردن دقیق‌تر به مردی که فکر می‌کردیم بیماری خاص دارد و یا در تصادف و سانحه‌ای به این وضع گرفتار شده است. با این تلاش برای ندیدن، برای نگاه نکردن و برای گریختن از چشم در چشم شدن با او، خدا می‌داند چند بار و چقدر «بابا رجب» را شهید کردیم. خدا می‌داند فرشته‌ها، اجر چند شهید را برای او نوشتند هربار که ما از او گریختیم! 
بالاخره سایت‌های خبری و شبکه‌های اجتماعی و... بیدار شدند و بیدارمان کردند. مستند «پسر را ببین، پدر را تصور کن» هم که در جشنواره «آوینی» به نمایش درآمد، یادمان آورد که مرد بی‌صورت ، قهرمان این آب و خاک است و جذام ندارد. پیش از آن هم چند خبرگزاری به سراغش رفته بودند و از قهرمانی‌ها و تنهایی‌هایش نوشته بودند. از مستأجر بودنش، از اینکه به خاطر وضعیت سرو صورتش یکی دو بار مجبور شده محل زندگیش را عوض کند، از اینکه وقتی پس از جراحی قلب در بخش ویژه بستری بود، مانیتور اتاقش را خاموش کرده بودند چون ملاقاتی‌های بخش آی‌سی‌یو تحمل دیدن صورتش را نداشتند، از اینکه... بگذارید ادامه ندهم! 
بابا رجب آرزوهایش هم مانند سیرتش ساده و زیبا بود. جوانی، سلامتی، زیبایی و زندگیش را با خدا معامله کرده بود و بعد آن همه سال گمنامی و بی‌خبری و درد و رنج، یک بار که خبرنگاران پرسیدند چه خواسته‌ای داری؟ نه کمک مادی خواست و نه مقام و منصبی برای خود یا خانواده‌اش. خواست با رهبر معظم انقلاب دیدار کند. نوروز سال ۹۴ در حرم مطهر امام رضا(ع) فرصت این دیدار دست داد. وقتی رهبر معظم انقلاب پیشانی«بابا رجب» را بوسید، فقط خود ایشان و چند نفر از اطرافیان توانستند اشک شوق حاج رجب را پس از سال‌ها ببینند که از یک چشم باقیمانده‌اش جاری بود.

بار اول کجا شهید شدی؟
۲۱ تیرماه ۹۵ که خبرگزاری‌ها گفتند و نوشتند «بابا رجب» به دلیل عفونت ریه بستری شد از شما چه پنهان کمی خوشحال شدم! نه به خاطر بیماری‌اش به خاطر اینکه فکر کردم بعد این همه سال حالا بابا رجب آن‌قدر سرشناس شده که دیگر محال است فراموشش کنیم. نمی‌دانستم قهرمان بی‌صورت، همان گمنامی را با هیچ چیز عوض نمی‌کند. نمی‌دانستم قهرمانمان دیگر تاب هر روز شهید شدن را ندارد. فکر می‌کردم از روی تخت بلند می‌شود و باز من یک روز صبح توی صحن انقلاب می‌بینمش که دست به سینه رو به روی گنبد ایستاده و سلام می‌دهد. فکر می‌کردم یک روز میهمان یکی از برنامه‌های تلویزیونی می‌شود تا بیشتر از خودش بگوید. فکر می‌کردم یک روز با خبرنگاران به دیدارش می‌روم و از او می‌پرسم: بابا رجب... چرا حتی یک زندگی‌نامه از شما توی اینترنت نیست؟ چرا «ویکی پدیا» هنوز شما را نمی‌شناسد؟ ماجرای روزی که خمپاره آمد مال کجا بود؟ آن جور که برخی سایت‌ها نوشته‌اند، سال۶۶ ، ماووت عراق یا آن جور که برخی دیگر گفته‌اند، جلو سنگری توی هور. از خود 
بابا رجب می‌پرسیدم حالا «هور» درست است یا حور که بیشتر خبرگزاری‌ها نوشته‌اند؟ می‌پرسیدم شما بار اول دقیقاً کجا شهید شدید؟ هور یا ماووت؟ 

خبرنگار: مجید تربت زاده
منبع: قدس آنلاین

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.